داستانک ها
کلکسیون داستانک
عینکی
عینک نمی زد که نگن عینکیه . یه روز چاله ی جلوی چشمش رو ندید و زمین خورد . از اون روز به بعد چلاق صداش می کردند .
+
نوشته شده در یکشنبه دهم آذر ۱۳۸۷ ساعت ۲:۹ ب.ظ توسط غریبه |
خانه
پست الکترونیک
آرشیو وبلاگ
عناوین نوشته ها
نوشتههای پیشین
شهریور ۱۳۹۱
اسفند ۱۳۹۰
بهمن ۱۳۹۰
آذر ۱۳۹۰
تیر ۱۳۸۹
فروردین ۱۳۸۹
دی ۱۳۸۸
آذر ۱۳۸۸
شهریور ۱۳۸۸
مرداد ۱۳۸۸
تیر ۱۳۸۸
اردیبهشت ۱۳۸۸
اسفند ۱۳۸۷
بهمن ۱۳۸۷
آذر ۱۳۸۷
آبان ۱۳۸۷
شهریور ۱۳۸۷
فروردین ۱۳۸۷
اسفند ۱۳۸۶
مهر ۱۳۸۶
تیر ۱۳۸۶
آرشیو موضوعی
نوشته های دیگران
نوشته خودم
نویسندگان
مهدی
غریبه
مهدی
پیوندها
باز باران
آریوس ایران
دو راز عشق
مداد سیاه من
ارتباط مستقيم
عاشقانه ها
ارباب سخن
شب باروني
حكايت زيبا و داستان
قشنگ تر از صداي باران
پرانديكاس
خودموني
شاپرك
شراب تلخ
بدون شرح
شيرين مثل عسل
سيبستان
گوشه تنهايي
مشترك مورد نظر
دونده
بازم جيلوس من
كوته نوشت ها
آسمان گرگ و ميشي
BLOGFA.COM